كوه بودم كه به هم ريخته ي كاه شدم
و سزاور ترين بنده ي درگاه شدم
نگران از خطر عشق تو گفتي خير است
يوسف بي خبر از معجزه ي چاه شدم
قدر يك پلك زدن با تو نشستن كافي است
با تو راضي به همين لحظه ي كوتاه شدم
معصيت كرده ي چشمان توام باكي نيست
در سياهي شب چشم تو گمراه شدم
با تو مغرورم و هر روز به خود مي بالم
تنه ام به تنه ات خورده كه خودخواه شدم
از صداي سخن عشق نديدم خوش تر
و در آغوش تو از مسئله آگاه شدم....
10 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/10/15 - 19:15
پیوست عکس:
81195086271366437305.jpg
81195086271366437305.jpg · 500x356px, 41KB
دیدگاه
bamdad

بسیار زیبا...
مرسی...
{-35-}

1392/10/15 - 19:16
MaeDeh

ممنونم{-173-}

1392/10/15 - 19:28
bamdad

{-35-}

1392/10/15 - 19:30
hamed-alon

زيبا بود

1392/10/15 - 23:48
MaeDeh

ممنونم{-173-}

1392/10/17 - 22:40