كوه بودم كه به هم ريخته ي كاه شدم
و سزاور ترين بنده ي درگاه شدم
نگران از خطر عشق تو گفتي خير است
يوسف بي خبر از معجزه ي چاه شدم
قدر يك پلك زدن با تو نشستن كافي است
با تو راضي به همين لحظه ي كوتاه شدم
معصيت كرده ي چشمان توام باكي نيست
در سياهي شب چشم تو گمراه شدم
با تو مغرورم و هر روز به خود مي بالم
تنه ام به تنه ات خورده كه خودخواه شدم
از صداي سخن عشق نديدم خوش تر
و در آغوش تو از مسئله آگاه شدم....
10 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/10/15 - 19:15
بسیار زیبا...
1392/10/15 - 19:16مرسی...
ممنونم
1392/10/15 - 19:28زيبا بود
1392/10/15 - 23:48ممنونم
1392/10/17 - 22:40